۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

ندیده گرفتن تبعیضی که به صورت تاریخی بر زن ها رفته تحت عنوان انسان گرا بودن و "زن و مرد ندارد، آدم، آدم است" ترسناک است. مثل اینکه چشم مان را به تبعیض و ظلم تاریخی که به سیاه پوستان رفته ببندیم و بگوییم "سیاه و سفید ندارد، انسان، انسان است". همچین نگرشی چشم بستن بر تاریخی است که وضعیت فعلی زن ها (یا سیاه پوستان) را به وضعی درآورده که اکنون می بینیم. اینجا به کسانی که در مورد وضعیت سیاهان چنین موضعی دارند می گویند colour blind

و هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نگویید "خود زن ها بدترند" "از خودمان است که بر خودمان است" "صد رحمت به مردها، رییس زن فلان و بیسار". هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت با مقوله ی خشونت خانوادگی و آزار روانی، بدنی، مالی، احساسی شوخی نکنید. این حرف ها، این طرز نگرش جز بی سوادی و کم سوادی تاریخی، اجتماعی، سیاسی شما نشان دهنده ی هیچ چیز نیست. 

بقیه در اینجا

۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

به بهانه روز زن

من قوین معتقدم که اگر میشد مردا در طول زندگیشون یک بار شرایط پریود و پی ام اس رو تجربه کنن، دنیا به شدت جای بهتری میشد.
اقلن اگه برای شروع میشد که شرایط رو بخوبی براشون توضیح داد، بازم خوب بود. از توضیح منظورم آموزشه. آموزش گام به گام.
نه اینجوری که هر پسری به زعم خودش میدونه "پریود" چیه و وقتی بحث بی اعصابی میشه برگرده بگه: خب طرف پریوده!
نه که بدونه که خانومها طی یک سیکل احتمالن منظم، مقداری خون ازشون خارج میشه و درین دوره نباید چیزی بهشون گفت چون اعصاب ندارن!
آموزش به صورتیکه به اندازه یک زن بالغ اطلاعات و درک راجع به پریود و پی ام اس و حواشی اش داشته باشن. چونکه به تجربه به من ثابت شده، خانمها بهترین و ریلکس ترین پریود(زندگی) رو زمانی دارن، که یک مرد فهیم و مطلع کنارشون باشه.
به نظر من مردی که تشخیص میده ماهی یه بار، به هم ریختن سیستم عصبی و فیزیکی چقد بی رحمانه و نابودکننده است، آدم ارزشمندیه وارزشمندتر از اون آدمیه که درین شرایط، کمک و همدلی هم چاشنی فهم و درکش میکنه. (میتونم بگم که این مرد آلردی یه قدم بلند در راه فمنیسم برداشته!)

مرد دیدم - فــــــت و فراوون- که تا شریک شون وارد داستان پی ام اس و پریود میشه، شروع میکنه به فاصله گرفتن و هیچی نگفتن (شاید به زعم خودشون که مبادا اعصاب طرف رو بریزن به هم) و میرن تو این فاز که خب یه هفته تعطیلاته. اون که حال وحوصله و اعصاب نداره، کاری هم از دست هیچ کدوممون بر نمیاد، خب پس بریم واسه خودمون!
مرد هم دیدم - تک و توک- که با محبت و صبوری اش، کلن اثرات پی ام اس و فامیلاش رو خنثی میکنه.

بعد من گاهی بعضی از مردها و بی انصافیشون رو اصــــلن درک نمیکنم. یک نفری مقابل تو قرار داره که اصلن فرض کن تو هیچ حس خاصی هم نسبت بهش نداری، ولی داری میبینی که حال و روزش به هرنحو، خوب نیست. اول شروع میکنه جوش زدن، بعد درد سینه، بعد دل درد یا کمردرد یا حالت تهوع یا ... یا همه اینها با همدیگه. بعد اون مرد به خودش نمیگه خب بلند شم یه کاری برای این بکنم؟! یه ذره کمک ش کنم یا عصای دستش باشم؟! حالا که این حالش خرابه و من سر و مر و گنده ام، اقلن دیگه کار اضافی براش نتراشم!؟ تازه بلند میشی میری خونه مامان ات یا پیش رفیقات مینالی که؛ هیچی بابا اینم باز حالش خوش نیست، سه روزه رفته سر کار و اومده یه غذا درست نکرده، مردیم بسکه غذای آماده خوردیم!؟ کثافت همه جای خونه رو گرفته، از جاش تکون نمیخوره، حرف هم بهش میزنی یا میزنه زیر گریه یا داد و بیداد میکنه. انگار زنای دیگه پریود نمیشن؟!

خب البته اینا تقصیری هم ندارن. از کجا باید بلد باشن یا بدونن؟ از تو مدرسه و کتابا باید یاد میگرفتن؟ از رسانه ها؟ از دوستاشون یا پدراشون که وضع شون از اونا هم خراب تره؟ یا از تو خونه؟ از تو خونه هایی که زنها مسئله پریود رو مثل یک گناه و یا رازمگو توی هزارتا سوراخ قایم میکردن؟!
بچه های هم سن و سال من یادشون میاد که ما تا سالهای آخر دبیرستان حتی به دوستها و هم کلاسیهای خودمون نمیگفتیم. اگر جز اونایی بودیم که زود پریود میشدیم- راهنمایی مثلن- خیلی برامون پیش میومد که برای این که کسی نفهمه، حتی تو دوره پریود هم میرفتیم تو صف نماز مبادا سوژه بشیم یا هرچی!
تو خونه از اتاقمون تا توالت که میخواستیم بریم، نوار بهداشتی رو انگار که آلت قتاله است، توی صد تا چیز میپیچیدیم و قایم میکردیم، بعد اونجا هم یه دور تو روزنامه میپیچیدیم، یه دور تو پلاستیک تیره درش رو گره میزدیم، حالا یا مینداختیم تو همون سطل مستراح یا موارد زیادی وجود داشت که قانون خونه اینجوری بود که مجددن محموله باید از دستشویی خارج میشد و به سطل آشغال دیگری منتقل میشد. انگار حاوی ویروس اچ آی وی باشه!
اصلن چرا راه دور بریم؟ ما که خودمون دختریم مگه تا قبل از اینترنت چقد میدونستیم!؟ کلاس سوم راهنمایی - که مثلن 4،5 سال از پریود شدن من گذشته بود- تازه مدرسه یه دفترچه جیبی کپی شده که سر جمع 7 برگ هم نمیشد، داد بهمون درجهت اطلاع رسانی درخصوص مسئله پریود. همینجوری یه روز آوردن بین دانش آموزا پخش کردن. کسی هم به خودش زحمت نداد بیاد در موردش حرف بزنه یا توضیحی بده یا به سوالی جواب بده. همینکه دفترچه کپی شده بود و به دست ما رسیده بود، یعنی میشن واز اکامپلیشد!
بدتر از ما دخترای یه ذره از ما بزرگتر هستن که نه تنها همین رو نداشتن، بلکه رسم بود که وقتی میرفتن برای اولین بار به مادرشون میگفتن پریود شدم، یه چک آبدار مابه ازاش دریافت میکردن. حالا این رسم شخمی از کجا اومده بود الله اعلم!



چی بگم دیگه؟ همین. تازه شروع کردم، برای نوشتن هر جمله جونم در میره!






۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

شب رفت و
حدیث ما به پایان نرسید
 شب را چه گنه؟ قصه ما بود دراز...
در راستای توضیحات قبلی، امروز دوباره "poland" داشتم تو درسام. طبق معمول با نقشه و توضیح و اینا کسی متوجه نشد که راجع به کجا حرف میزنم و نهایتن مجبور شدم به فارسی پای تخته کنارش بنویسم "لهستان"
یکی از شاگردای گلم به شدت شاکی شد و به فارسی با صدای بلند گفت: حالا مگه لهستان چه ایرادی داشت که برداشتن کردنش پولند!؟
یه عده هم هستند که معلوم نیست یه چیزایی رو از فیلم یاد گرفتن یا رفیقاشون یا چی!؟

جلو تخته باشی یه هو یکی بهت بگه move your ass

یا حتی خیلی هیجان زده بشه و بیاد محبت کنه
teacher u r so nice. u r so kind. i love u. i fuck u...

روی؟ از؟ به؟

بوشهریا میخندن "روی"
فلانی فلان کار رو کرد همه روش خندیدن

شیرازیا میخندن "از"
فلانی فلان کار رو کرد همه ازش خندیدن

تهران میخندن "به"
فلانی فلان کار رو کرد همه بهش خندیدن

من؟ وقتی میخندم دیگه خیلی زیر و رو برام فرقی نداره!

۱۳۹۳ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

ترجمه از دیکشنری به انگلیسی!

We went to a picnic and my father erected a chicken

به هرحال این دانش آموز با خانواده اش پیک نیک بوده و پدرش براشون جوجه سیخ کرده

۱۳۹۳ بهمن ۱۳, دوشنبه

اول کلاس یکی شون پرسید: تیچر خسته نباشید به انگلیسی چی میشه
منم خندیدم جواب دادم: they don't have it
یک ساعت و نیم بعد که کلاس تموم شد همون شاگرد کذا گفت
teacher have a good day. they don't have it. goodbye

۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

معادلات مهیج

full face پررو

you put me on work  سرکارم میذاری

barber باربر

teacher: what's up?
student: healthy سلامتی


شروع داستان!

تقریبن روزی 5، 6 ساعت سر کار هستم و رفت و آمد و خواب و خرید و غیره رو که از 24 ساعت کم کنیم، هنوز ساعات زیادی میمونه که من تنهام و کسی نیست که باهاش حرف بزنم بنابرین الان این توانایی رو دارم که هزار خط بنویسم. ولی رحم میکنم!

یکی از مزایای معلم شدن اینه که آدم فکر میکنه خیلی خفن و بلده. منظورم زبان نیست. منظورم کلنه. 
ترم های فشرده یک ماهه و ترمیک دو ماه. هر ترم متوسط 6 تا کلاس دارم که میانگین 14، 15 تا شاگرد داره و تا الان از 11 ساله تا 68 ساله داشتم. میون این همه شاگرد، تا حالا شاید چهار یا پنج نفر بودن که "چیزهایی" میدونستن. از "چیزهایی" منظورم اطلاعات عمومی خیلی ساده است. مثلن تنها دو تا شاگرد داشتم - که هر دو در زمینه گردشگری تحصیل و کار میکردن- که میدونستن poland چیه و کجای دنیاست. روی نقشه تا حالا یه نفر هم نبوده که حتی بعد از توضیحات من بتونه پولند رو پیدا کنه و بگه کجاست و کدوم کشوره و حتی یک بار توی یک کلاس 9 نفره (میانگین سنی 35-6 سال)، بعد از توضیحات و نهایتن گفتن لهستان به فارسی، باز هم نمیدونستن دارم راجع به چی حرف میزنم. یعنی عده زیادی آدم در همین محدوده سعادت آباد وجود دارند که اصلن اطلاع ندارند در دنیا کشوری به اسم لهستان وجود داره. دیگه وارد ترینیداد و ولز و ... نمیشم. 
لِوِل چهار، که من از روزی که معلم شدم تا الان تقریبن هر ترم درس دادم، درس اولش راجع به جورج کلونیه. بیش از نیمی از دانش آموزان نمیدونن جورج کلونی کیه و باید براشون توضیح بدم و مسئله به همینجا ختم نمیشه. این بچه ها تقریبن هیچ سلبریتی، به غیر از چند تا دونه  ی دیگه خیلی خیلی معروف رو نمیشناسن. نه بازیگرای سینما، نه خواننده ها، نه ورزشکارا. . و از همه داغون تر سیاستمداراست. و از سیاست مدار منظورم مثلن رئیس جمهور فرانسه نیست. دارم راجع به نلسون ماندلا و مارتین لوترکینگ و ازین دست حرف میزنم.
یه دفعه قرار بود که observe بشم که خب طبعن این آبزروها خیلی برامون مهم هست. درس شون راجع به جایزه نوبل بود و با توجه به اینکه کلاسی بود که از 18 نفر، 10 نفرشون دانشجوی فوق لیسانس بودن و یکیشون هم وکیل بود، من با خیال راحت یه طرح عالی ریختم که چه طوری بچه ها رو وارد داستان بکنم و بعد بریم سر درس کتاب و بعد هم یه سری فعالیت اضافه بر ماجرا. من و آبزرور وارد کلاس شدیم و سلام احوال پرسی و پای تخته بزرگ نوشتم شیرین عبادی. بعد به بچه ها گفتم که هرچی در موردش میدونید بهم بگید. چند دقیقه گذشت دیدم همه دارن به همدیگه نگاه میکنن و نهایتن یکی گفت: هیچی نمیدونیم. من برگشتم سمت اون دختره که وکیل بود و با چشمای گرد شده گفتم شیرین عبادی؟ سر تکون داد و من اینقد که باورم نشد، با همون حالت دو سه دفعه دیگه تکرار کردم و کسی چیزی نگفت. براشون یه ذره راجع بهش حرف زدم و پرسیدم آلبرت انیشتین رو میشناسید، همه با هم گفتن که بعله بعله. پرسیدم چرا آلبرت انیشتن معروفه؟ دو سه تاشون گفتن الکتریسیته، یکی دوتاشون گفتن تلفن.
بی خیال شدم و  صاف رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم راجع به جایزه نوبل چی میدونید. اطلاعات همه شون روی همدیگه در حد یکی دو جمله بود که جایزه است و مهمه و اینا. ازشون پرسیدم آلفرد نوبل رو میشناسید؟ همه گفتن نه. گفتم دینامیت میدونید چیه؟ همه گفتن بعله بعله. گفتم خب کی دینامیت رو اختراع کرده؟ باز همه رفتن تو افق محو شدن و خلاصه گند زده شد به برنامه ای که من تدارک دیده بودم و بهشون گفتم کتاباتون رو باز کنید و نهایتن خودم همه چی رو توضیح دادم.

حالا این همه روده درازی کردم که بگم، یکی از دلیلایی که من مدتها وبلاگ نمی نوشتم این بود که دیگه خیلی همه چی به نظرم بدیهی و ساده میومد و دیگه نیازی به دوباره نوشتن و تکرارمکررات نداشت. الان ولی به این نتیحه رسیدم که بدیهی ترین چیزها هم بد نیست باز آموزش داده بشه. حالا نه توسط من، کلن.